حضرت عشق
شبی که عــشـق به گلنغمه ای شکارم کرد
به حلقـه حلـــقـه ی زنـجـیـر در حصـارم کرد
بـلای عـشـق خریـدم بــه جـان دل، عمــــری
مرا به مـرز جـنـون برد و سـر بـه دارم کرد
به کـوره بـُرد مــرا بـارها چو شیـشـه ی خـام
اگرچـه سخـت ولــی جـام بـی غــبــارم کـرد
مــرا چــو دانـه ی انگــور، عـشـق زیـر لگـد
فـشــرد و در خــُم جـان بُـرد و می تـبـارم کرد
چــراغ روشــنـی از نــــور جــان به من بخشید
کـــه در مسیـــر طــلـــب شـاد و استــوارم کـرد
اگرچه شادی وغــم میـخــرد به غــمزه ی خویش
چـگــونـه شد که بـه ســودای غــم دچـارم کرد؟
خوش آن بـــلا که “کریمانه” سوخت جان مـرا
زشعله شعله ی خود معــــرفـت نـثـارم کرد
آذر ۹۱ کرج