خورشید درون

خورشید  درون

ببار ای ابر رحمت بر وجودم

که شوید رنگ عادت از سجودم

ز عادت میکنم عمری عبادت

بسوزانم به این اوراق  عادت

بسوزان خار و خس را از زمینم

که غیر از لاله ی عشقت نبینم

بده چشمی که بیند پشت افلاک

به رقص اّ رد سما را ذره ای خاک!

تو خود را با گلم اّ غشته کردی

وجودت را هزاران رشته کردی

حضوری جاودان داری به هر جا

تجلّی میکنی در سینه ی ما

ز خلقتها همان بود اّ رزویت

که در ما بنگری روی نکویت

نها دی نور خود در خانه ی دل

که تا اّیینه داریّت کند گل

ز بس پیرایه بر اّیینه بستیم

خود از اّیینگی طرفی نبستیم

دگر اّیینه مان جای خدا نیست

اگر چه لحظه ای از ما جدا نیست

خدا در ما و ما گرد جها نیم

به دنبالش به هر سویی روانیم

به بتخانه پی اش رفتن روا نیست

مگر در خانه ی دلها خدا نیست؟

رها کن ای دل این زهد تجاری

بر این شیوه سزد گر خون بباری

دمی از فکر تلقینی برون رو

به استقبال خورشید درون رو

بنور دل بجو جام  الستی

که بخشد بر دلت همواره مستی

«کریما» ذرّه ی نا چیز هستی

چرا غافل ز حال خود نشستی؟