در گرگ ومیش حادثه گم شد پگاهِ ما
شیطان نشست جای خدا در نگاه ما
از خویشِ خود جداو خدارا به جستجوی
کژ راهه راست کی شود از اشک و آهِ ما؟
در گرگ ومیش حادثه گم شد پگاهِ ما
شیطان نشست جای خدا در نگاه ما
از خویشِ خود جداو خدارا به جستجوی
کژ راهه راست کی شود از اشک و آهِ ما؟
چو اسب معرفت را هی نمودم
همه دشت جنون را طی نمودم
خرافاتی که خوردم داده بودند
به انگشت تفّکر قی نمودم
خرافه همچو دیو آمد به جنگم
به گرز فکرت اورا پی نمودم
خماری بر وجودم حمله ور شد
علاجش را به جامی می نمودم
برون جستم ز موهومات عالم
چو اسب معرفت را هی نمودم
تکامل
چار عنصر ساز و کار شور هستی می کنند
هر یکی کامل ولی با جمع مستی می کنند
آب و خاک وباد و آتش یک به یک از کاملان
عاشقانه کارخود با چیره دستی می کنند
هم زمان با هم به خدمت، گاه گاهی ضدّ هم
در تضادندو چنین خوش، ساز هستی می کنند
این عناصر هر یکی در نقش خود، بی نقص و ناب
تا تکــامل کامـــل آیـــد چیــره دستــی می کنـنـد
روح هستی همچو دریا عاشق هر قطره است
قطره و دریای هستی می پرستــی می کـــنند
بوی بهار
ز خشک شاخه بر آمد جوانه ما خوابیم
برای دیدن رویای کهنه بیتابیم
رسید بوی بهار و پیام نو آورد
بیا برای شکفتن چو غنچه بشتابیم
بریده ایم ز خورشید و در سیاهی شب
به شور و شوق غزل خوان کرم شبتابیم
به خود بیا و به خورشید جان خود بنگر
ستاره ها همه در رقص ما و ما خوابیم
میان بستر دریا چو قطره گم شده ایم
شکوه و هیبت دریا ز ماست ما آبیم
اگرچه قطره ی ناچیز و پا به گل ماندیم
نگاه عاشق دریا به ماست در یابیم
روزگار خدائی
خــدایــی روزگـاری داشــت روزی با خدا آد م
چه پیش آمد که این سان سرنگون شد در بلا آدم
یقین از خویش خود غافل شد از سر مستی گنـد م
نهان شد در وجودش عشق و گشت از دل جدا آدم
بــه هــر ســو می د ود انسان سرگردان پـی درما ن
هـــزاران عـشـق کـا ذب جــویـد از شــوق دوا آدم
ز بــام نُــه فــلـــک هــم بگـــذ رد یــکســر به آسانی
اگـــر بـــال نـــهان خــود گـــشایــد تـــا خود آ آد م
«کـــریما» بــوی دلــبــر آیـــد از گــلبـرگ جان امّا
کشــد هـــر ســو مشا مـــش را به جز دل بی نوا آد م
خورشید درون
ببار ای ابر رحمت بر وجودم
که شوید رنگ عادت از سجودم
ز عادت میکنم عمری عبادت
بسوزانم به این اوراق عادت
بسوزان خار و خس را از زمینم
که غیر از لاله ی عشقت نبینم
بده چشمی که بیند پشت افلاک
به رقص اّ رد سما را ذره ای خاک!
تو خود را با گلم اّ غشته کردی
وجودت را هزاران رشته کردی
حضوری جاودان داری به هر جا
تجلّی میکنی در سینه ی ما
ز خلقتها همان بود اّ رزویت
که در ما بنگری روی نکویت
نها دی نور خود در خانه ی دل
که تا اّیینه داریّت کند گل
ز بس پیرایه بر اّیینه بستیم
خود از اّیینگی طرفی نبستیم
دگر اّیینه مان جای خدا نیست
اگر چه لحظه ای از ما جدا نیست
خدا در ما و ما گرد جها نیم
به دنبالش به هر سویی روانیم
به بتخانه پی اش رفتن روا نیست
مگر در خانه ی دلها خدا نیست؟
رها کن ای دل این زهد تجاری
بر این شیوه سزد گر خون بباری
دمی از فکر تلقینی برون رو
به استقبال خورشید درون رو
بنور دل بجو جام الستی
که بخشد بر دلت همواره مستی
«کریما» ذرّه ی نا چیز هستی
چرا غافل ز حال خود نشستی؟
حضرت عشق
شبی که عــشـق به گلنغمه ای شکارم کرد
به حلقـه حلـــقـه ی زنـجـیـر در حصـارم کرد
بـلای عـشـق خریـدم بــه جـان دل، عمــــری
مرا به مـرز جـنـون برد و سـر بـه دارم کرد
به کـوره بـُرد مــرا بـارها چو شیـشـه ی خـام
اگرچـه سخـت ولــی جـام بـی غــبــارم کـرد
مــرا چــو دانـه ی انگــور، عـشـق زیـر لگـد
فـشــرد و در خــُم جـان بُـرد و می تـبـارم کرد
چــراغ روشــنـی از نــــور جــان به من بخشید
کـــه در مسیـــر طــلـــب شـاد و استــوارم کـرد
اگرچه شادی وغــم میـخــرد به غــمزه ی خویش
چـگــونـه شد که بـه ســودای غــم دچـارم کرد؟
خوش آن بـــلا که “کریمانه” سوخت جان مـرا
زشعله شعله ی خود معــــرفـت نـثـارم کرد
آذر ۹۱ کرج