مانند بلال خام ويك دنياحرف برآتش ننگ و نام ويك دنياحرف مستانه به روي شعله هامي رقصيم ما سوته دلي تمام و يك دنيا حرف
گرچه پيوند خويش بگسستند «نسل ديوانه* »هم زماهستند گرچه كجروشدندومست وسبك!؟ از مي ي كجروان ما مستند معرفت هاي ما چماقي بود«!» رو به افكار
ديده ي آيينــــه بگشـــا روي خويش جستجو كن جلوه ي آن سوي خويش از غـــــزالان جزنگاهي بهره نيست دشـــت دل را بنگر و آهوي خــويش مــــي
مرغ سحر مرغ سحر، بس كن دگر بس كن دگر غمنــالـه ي ديرينه را، سر كن نــواي تازه تــر(2) شوري به دل، شوري به سر افكن به جان، اي خوش
خداي من،ذات هستي بخش بمان با من وظهور كن چون خورشيددرتمام ذهن وانديشه ي من درهمه جا،همه وقت اي جان جان
هماي فكر بشر تا كه بسته بر سنگــــ است براي پــر زدني عاشقـــــانه دلتنگـــــ است چگونه پر زند انديشه اي كه در همه عمر اسير دام قفس ساز جهل و
ز عشق، حاصل من جز شراره ي غم نيست بـراي آتــش دل، جـز دو چشـم پـر نـم نيست بــراي زخــم دلــم جــز نــمـك نمـي بخـشي اگر چـه زخمـيِ عشقــت به
شبي گفت رايانه با چتكه اي كه بي مصرف و زشت و چل تكه اي تو با علم امروز بيگانه اي چرا مانده در كنج اين خانه اي؟ تو از