گریه در قفس

در قفس مانده دلت روز و شب از مویه گری

نگرفتی ز خداوند درونت خبری

اشک و ماتم نکند دفع بلا از من و تو

حاصل گریه ی ما نیست به جز خون جگری

عاقلا رفت ز عمرت چهل و بیهوده

روز و شب در پی گمگشته ی خوددر به دری

پی عادت همه تسبیح صفت میگردیم

تا به کی چرخه ی تکرارو چنین بی هنری

خُمّ تقلید که پیمانه ی تکرار دهد

غیر سرمستیِ بیهوده ندارد ثمری

خوش بُود زمزمه ی عشق در این باغ وجود

ساز دل کوک کن از نغمه ی مرغ سحری