بر خیز و به خود بنگر ای زنده ی دل مرده
در چاه غم افتادی مایوس و دل افسرده
تا چند کنی زاری تا کی تو سیه پوشی؟
عمری طمعّ جنّت شادی زدلت برده
زالو صفت استعمار از روزنه ی افکار
با نیش زبانی خوش خون جگرت خورده
تا کی به تکاپویی جنت تو ودوزخ تو
بنشین و بهشتت را در خودنگر ای مرده
تو کنگره ی عرشی هرچند گلِ فرشی
در چنبره ی مکری سر در گم وپژمرده
تقلیدو خرافاتت درقعر جهّنم برد
عالم همه جنّت شد تو خواب خوشت برده
کوچشم خدابینت؟کوجلوه ی دیرینت؟
آیینه ی عشقی تو،زنگار ستم خورده
زنگار دلت را شوی از بارش فکری ناب
خورشید هنر زایی برخیز دل افسرده
اندیشه به خواب است و از جام ریا مستی
بیدار شو و بشکن این جام ترک خورده
گفتم سخن دل را با لحن «کریما»یی
گر مشعل خود باشی کی می شوی آزرده