گــوش بــده حــرف مــرا، دست مـنه بر دهنم
تــا كــه بــه جانــت بــرسـد، شهـد نهان سخنم
تا زند آن دلبر شيرين، به دلم زخمـه ي عشق
اوست زبان، اوست بيان، من لبِ خاموشِ تـنم
گه همه فرياد و گـهي، خنـده زنان، گاه خاموش
يــار بــر آرد به اشـارت، هــمه را از دهــنـم
دامنِ مهرش، پــر و بالم شد و چون بلبل مست
شـوقِ رخــش مي كشد از كنجِ قــفـس تا چمنــم
دل به گـرو دادم و آســود، سر از حيله ي عـقـل
دست طــلـب مي كشــد از خانه به هــر انجمنـم
خاكيِ لــب بستته ي هـمــرازِ “كريما” و سكوت
بي دل و بي خود شده و عربده جو، اين نه منم
بهار76