غم از دل شاعران شود دور
گر بزم نشاطشان شود جور
افسوس كه درد خانه زادي
بر دل بنشانده زخم ناسور
افكار جهان به سير افلاك
ما بسته به دام وعده ي حور
برخيز كه حور و جنّتش را
بخشيم به يك دو دست پاسور
ني بزم صفا مگر به كنجي
لرزان و يواشكي وقمصور
در بزم جهان هنر فروشان
شنگول و سبيل چرب و كيفور
يك شاعر دلشكسته ي پير
بي پول و غمين نشسته رنجور
هر تار دلش به ضربۀ فقر
بگسسته و باز مي زند شور
امّا حسني ز پول يا مفت
جويد قليان و بنگ و وافور
رانتي و نزول خوار و دلال
پيوسته بساطشان بود جور
خندد قلمي اگر ز دردي
فرقش شكند به پتك پر زور
امّا همه دشمنان خنده
درخلوت خود خوشند و مسرور
سيلي زند آنچنان گراني
كز چشم ضعيف مي پرد نور
بي گور و كفن بگو نميرند
بي پول وغريب از وطن دور
گر چرخ نگردد از مدارش
شادي ببريم جمله در گور
برخيز و قلم به رقص آور
تا چشم حسود بد شود كور
بر لب گل خنده را «كريما»
بنشان همه جا به شادي و شور