خورشید جان

مي د مد خورشيد عشق از شرق جان بار دگر

گر به استقبالش آيي مست و از خود بي خبر

تا نشستي فارغ از انديشه در باغ وجود

باغ جان بي باغباني كي تو را بخشد ثمر؟

گوشهايت كرده عادت سالها بر قيل و قال

يكد مي از ناي جان بشنو تو آوايي دگر

فارغ از قيل و مقال زندگي رو كن به عشق

تا به نورش گيري از خورشيد جان خود خبر

سر فرو بر همچو غوّاصان به درياي درون

تا بر اري قدر همّت از دل دريا گهر

وصل جانان شو”كريما” تا كه خود دريا شوي

تا كه هر موجت بر ارد گوهر از موج دگر