شبي گفت رايانه با چتكه اي
كه بي مصرف و زشت و چل تكه اي
تو با علم امروز بيگانه اي
چرا مانده در كنج اين خانه اي؟
تو از كهنگي بوي نم مي دهي
به دلهاي شاداب غم مي دهي
تو در زير چرخ زمان رفته اي
كه از ياد پير و جوان رفته اي
ولي من به سر دارم از افتخار
يكي تاج زيباي زرّين نگار
ببارد ز انگشت من اعتبار
در اين دوره كي چتكه آيد به كار؟
مُحاسب به هر جمع اينك منم
به يك دم هزاران رقم مي زنم
برفت از قضا ناگهان برق شهر
قدر هم به رايانه زد دست قهر
به يك دم فرو مُرد و خاموش شد
رجز خوان بيچاره بيهوش شد
به او چتكه گفتا كه وابسته اي
كه بي او كنون دست و پا بسته اي
چرا لب فرو بسته اي اي جسور؟
چو تنها شدي گشته اي سوت و كور؟
فــتــد گر به جان تو ويروس ريــز
ز گيجي زني دست و پا روي ميز
من آوردم از عــهــــد ديرين دوام
ز هـــمّت به چرخش در آيم مدام
خوشا تــكيه بر پاي خود داشتن
به نيروي خود بار برداشتن
به بام هنر پرچم افراشتن
به دل بذر شور و شعف كاشتن
خرداد76