ترمیم دل
به خود بازآبه ترميم دلت كوش شراب معرفت از جام خود نوش نجوشد ديگ جان باآتش غير
به خود بازآبه ترميم دلت كوش شراب معرفت از جام خود نوش نجوشد ديگ جان باآتش غير
گرچه جبرائيل هم نامحرم است گوش محرم بين انسان هم كم است كم كمك بايد گشودن سرّ عشق
پاكوبه ي تنگ وبرف وياران باهم تاقله ي بس شگرف وياران باهم بي«گتر»و«كرامپون»به مقصدرفتيم! باقدرت شعرو حرف
مانند بلال خام ويك دنياحرف برآتش ننگ و نام ويك دنياحرف مستانه به روي شعله هامي رقصيم
ما سوته دلان ،صبورويك دنيا حرف جامي زده ازحضورويك دنياحرف باپاي فرونشسته درگل همه جا همواره به
د لكم ديـــده گشـــا تا نبرد خــواب مرا خـــواب تقلــــيد فسونكـــاره ي گرداب مرا همه جا نغمه ي سكراور خواب
گرچه پيوند خويش بگسستند «نسل ديوانه* »هم زماهستند گرچه كجروشدندومست وسبك!؟ از مي ي كجروان ما مستند
ديده ي آيينــــه بگشـــا روي خويش جستجو كن جلوه ي آن سوي خويش از غـــــزالان جزنگاهي بهره نيست
ز خشك شاخه بر آمد جوانه ما خوابيم براي ديدن روياي كهنه بيتابيم رسيد بوي بهار و پيام نو آورد
گــوش بــده حــرف مــرا، دست مـنه بر دهنم تــا كــه بــه جانــت بــرسـد، شهـد نهان سخنم تا زند آن دلبر
مرغ سحر مرغ سحر، بس كن دگر بس كن دگر غمنــالـه ي ديرينه را، سر كن نــواي تازه تــر(2) شوري
خداي من،ذات هستي بخش بمان با من وظهور كن چون خورشيددرتمام ذهن وانديشه ي
تــا عشــق وطــن در دل ما صـدر نشين است خاكش به نظر، گوهر و سنگش چو نگين است تــا روح
هماي فكر بشر تا كه بسته بر سنگــــ است براي پــر زدني عاشقـــــانه دلتنگـــــ است چگونه پر زند انديشه اي
ز عشق، حاصل من جز شراره ي غم نيست بـراي آتــش دل، جـز دو چشـم پـر نـم نيست بــراي زخــم
چـه قــدر سـرو تــناور، شكست پيـش از من به خـاك و خـون ستـمگر، نشست پيش از من هــزار رشتــه ي
دهان از روي عا دت باز و چشم و گوشها بسته زبان در گردش امّا فكر، خواب آلود و وابسته
نكـنـد جـام و قــدح رفــع خــمـارمن و تو خــم پـر بــاده بود چـاره ي كار من و تو ســرمه ي
شبي گفت رايانه با چتكه اي كه بي مصرف و زشت و چل تكه اي تو با علم امروز بيگانه
اگــــر هــمـّت كـني دستي بگــيري ز پـا افــتـا ده يا مســتي، بگـــيري اگـــر جــرئت كني از خمره ،جامي چه در