ديده ي آيينــــه بگشـــا روي خويش جستجو كن جلوه ي آن سوي خويش از غـــــزالان جزنگاهي بهره نيست دشـــت دل را بنگر و آهوي خــويش مــــي دوي عمـري به كوي
یک شهر پرکرشمه وزرین نقاب ها با جا مهای وعده و رنگین حباب ها ما را به سوی چشمه ی جاری نمی برند پا های مانده در رهِ دیرین سراب
بر خیز و به خود بنگر ای زنده ی دل مرده در چاه غم افتادی مایوس و دل افسرده تا چند کنی زاری تا کی تو سیه پوشی؟ عمری
اهــورا مــردمــی آزاده بـــود یــــم بــه جـانـبــازی هــمه آماده بود یــــم سراسر، خاک ما ســر سبز و زیـبــا کویــر و کــوه و صحـرایـش فـریـبا به بـاغ سبــز ایــران، ســرو بودیــم
اهل دردم وارث زخمی هزاران ساله ام می شکوفد دم به دم بر لب گل تبخاله ام از من این پیغام را با مردم غافل بگو نور امیدم که گرد
در گرگ و میش حادثه گم شد پگاه ما شیطان نشست جای خدا در نگاه ما از خویش خود جداو خدارا ب جستجوی کژ راهه راست کی شود از اشک
دیده ی آیینــــه بگشـــا روی خویش جستجو کن جلوه ی آن سوی خویش از غـــــزالان جزنگاهی بهره نیست دشـــت دل را بنگر و آهوی خــویش مــــی دوی عمـری به کوی