سبزه ی تلقین
عـــمـري به زيـر چتـر توهّم چريـده است كـرم درون پيـلـه كه بــر خود تـنـيـده است جــز با نـگــاه عـا د
عـــمـري به زيـر چتـر توهّم چريـده است كـرم درون پيـلـه كه بــر خود تـنـيـده است جــز با نـگــاه عـا د
عقرب مکر به هر خانه خزیـد از دو سه جا تا که هر صاحب اندیشه گزیــد از دو سه جا
به شعــله هــای درون، شمع راه خویـشتـنـم هـمـاره مـشـتعــل از ســوز آه خـویــشتـنــم تـمـام خانـه ی جانـم ز عــشـق، روشن
کلید و قفل از زنگار لبریز به دست شیخ ما افتد فراوان ز« نفت سفره»باید چشم پوشید که گردد شستشویش
دردی که دوا نداشت با آن خو کن هردم بنواز وچون گل اورا بو کن!! گر طاقت درد و رنج
شاعری در وصف انگور اینچنین گفتا سخن «راز خلـقت را خدا با دانه ی انگـور گفت» من گمان دارم خدا
ای شور خفته در دل رندان ،بیا برقص دلها مــقــیـم گوشه ی زندان ،بـیا برقص دیگر نه رستمی و نه
آنـچـنان بـی سـرو سا مان و خرابم که مپـرس موج سر گشته ی در یای سرابم که مپرس می کشــد
ندیدم در جهان گنجی به از دوست که عالم از وجودش سبزو نیکو ست خوشا یاری که یکرنگ است ودلجو
به ژرفای نگاهت غوطه با ید اگر غوّاص دل بر گل نشیند به مهمانی ی چشمت خواهم آمد اگر
مرد جوانی پس از مصرف قرص توهّم زا خودرا از درون خودروی در حال حرکت با سرعت بالا در اتو
رويــاي دل آســودگـــي ات نقــش بر آب است تــا اســب خـرد زين نكني بخت تو خواب است ايـــرانـــي بــــاهــوش بيــنـديــش
غم از دل شاعران شود دور گر بزم نشاطشان شود جور افسوس كه درد خانه زادي بر دل بنشانده زخم
هرچند ز اقتراح ادبی جوشیده ست! هر کس سخنی از دل خود می گوید… من زنده ام بر نقطه ی
آیــیــنه دار رویــت، دریا و آسمــان است پــیــوسته در تماشا چشمـان کهکــشانِ است هــفــت آسمان ز گامت، خال ی به
بر شاخسار سبز غزل لانه می کنم اینک اطاعت از دلِ دیوانه می کنم تا شستشو دهم دل خود در
در گرگ و میش حادثه گم شد پگاهمان شیطان نشست جای خدا در نگاهمان!َ
مگر عاشق از عشق گردد خجل؟ بزن هی به گامت نگردد دودل گذر باید از قلّه ی کفرو د ین
هنگام تیــغ از کـــفِ دشمن* ربـــودن است دیگر چه جای صبر و حریف آزمودن است؟ کِـــی گوش می دهد مُتحجّـــر
دِلــَکــَــم ديـــده گشـــا تا نبرد خــواب مـرا خـــواب تقلــــيد فسونكـــاره ي گرداب مرا همه جا نغمه ي سُکرآور و موزونِ