خدا،شیطان
در گرگ ومیش حادثه گم شد پگاهِ ما شیطان نشست جای خدا در نگاه ما از خویشِ خود جداو خدارا
در گرگ ومیش حادثه گم شد پگاهِ ما شیطان نشست جای خدا در نگاه ما از خویشِ خود جداو خدارا
بر خیز و به خود بنگر ای زنده ی دل مرده در چاه غم افتادی مایوس و دل افسرده
چو اسب معرفت را هی نمودم همه دشت جنون را طی نمودم خرافاتی که خوردم داده بودند به انگشت تفّکر
به نام دلبر عشق آفرینی که هردم میزند نقش نوینی خداوندی که جان دادآب وگل را سرای عشق خود فرمود
اهــورا مــردمــی آزاده بـــود یــــم بــه جـانـبــازی هــمه آماده بود یــــم سراسر، خاک ما ســر سبز و زیـبــا کویــر و
ز جهل مقدّس جهان شد خراب که نوشاند حنظل به جای شراب خداگون بشر را به شوق بهشت کشید از
درخت وعده ی «واعظ» که سبز و عالی بود حصارباغ دل افروزخوش خیالی بود گرفت فرصت اندیشه های روشن را
ندیدم در جهان گنجی به ازدوست به ویژه مهربان یاری که یکروست درون آستین ماری ندارد صفاوعشق و گنج عالمم
اهل دردم وارث زخمی هزاران ساله ام می شکوفد دم به دم بر لب گل تبخاله ام از من این
ندیدم درجهان گنجی به از دوست که عالم با چنین گنجینه نیکوست به ویژه مهربان یاری که یکروست گهر های
در گرگ و میش حادثه گم شد پگاه ما شیطان نشست جای خدا در نگاه ما از خویش خود جداو
در این سال خرّم که شورو امید دهد عطر تازه به گلهای عید همه بلبلان مست شور و نوا بر
دیده ی آیینــــه بگشـــا روی خویش جستجو کن جلوه ی آن سوی خویش از غـــــزالان جزنگاهی بهره نیست دشـــت دل
آمد بهار تازه که دل را جوان کنیم گلخند شادو شور نهان را عیان کنیم جوشید عشق و بلبل
در این حصار پر از جلوه های مصنوعی به گوش پنجره ها شکوه های مصنوعی بسی همایش پر زرق و
در قفس مانده دلت روز و شب از مویه گری نگرفتی ز خداوند درونت خبری اشک و ماتم نکند دفع
مگر عاشق ازعشق گردد خجل؟ بزن هِی به گامت نگردد دو دل گذر باید از قلّه ی کفر و دین
زلف آشفته و در هم دو درخت دست در گردن و با هم دو درخت مست و دلداده و خوش
اندر این اوضاع دائم گرگ و میش» گه سیاه و گه سپید افتاد پیش تا جلو داری کند ریش بلند
دنیا نبود مزرعه ی ما و منی لافیدن و بیهودگی و بد دهنی دنیا چه بود؟ مزرعه ی رویش عشق